وبلاگ حقوقی وحید چرخکاریان

وبلاگ حقوقی وحید چرخکاریان
وکیل پایه یک دادگستری و مشاور حقوقی
آخرين مطالب
لينک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان   ----------------------- وبلاگ حقوقی چرخ کاریان ///////  وکیل / وکالت / وکیل دادگستری / سایت حقوقی / مشاوره حقوقی و آدرس charkhkarian.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نیمه شب به سپیده دم دست می‌داد و خواب همچنان از من می‌گریخت، گلدان شمعدانی روی چهار پایه ی سبک و کهنه پشت پنجره با باد و ماه می‌لرزید، دلشوره های بی‌خوابی می‌آمدند و می‌رفتند و گلدان با توفان سحرگاهی بهاری، بی‌قراری می‌کرد، حتماً خوابم برده بود که با صدای شکستن گلدان از جای پریدم، از پنجره به بیرون نگاه کردم، شمعدانی روی زمین میان خاک‌ها و تکه های سفال جان می‌داد، خسته از بی‌خوابی به بستر بازگشتم، گرداب رویا و خواب و خاطره مرا در خود فرو برد.
 شهربانو چهار پایه را انداخت، لبخندی پیروزمندانه زیر سبیل‌های انبوه عموهایش نقش بست، خواهر جوان ضجه ی بلندی کشید و بر زمین افتاد، پیکر او میان زمین و آسمان تاب خورد و سپیده دم تن به آفتاب داد.
 در هجوم بی خوابی بی رحم و انصافی که گریبانم را رها نمی‌کرد، دعوا دوباره در من بالا گرفت.
رییس شعبه ی این پرونده را به گردن تو زد می‌خواست کمکی به شهربانو بکند، تو گرفتار شدی. خودت خواستی وگرنه مثل همه ی آدم‌هایی که قضات  از سماجت و نادانیشان خسته می‌شوند و به وکلا حوالت می‌دهند، چند دقیقه در راه دادگاه توجیهش می‌کردی و دادخواستی می‌نوشتی و به امان خدا رهایش می‌کردی. بدت نمی‌آمد وارد این پرونده شوی، فکر کردی در این میانه شهربانوی بی­نوای درمانده به نان و نوایی می‌رسد، قاتل بیچاره از طناب دار رهایی می‌یابد و از دولت سر او چیزی هم به تو می‌رسد. قاعده این است، هرگاه زیر فشار سخت مالی کاری را قبول کردی، زیرش ماندی. اصلاً تو میان آن آدم‌ها چکار می‌کردی، مقتول معتاد 15 ساله که با زن 14 ساله ی قاتل رابطه ی نامشروع داشته، قاتل 18 ساله ی سابقه دار، شهربانو و عموهایش. شغل تو این است، همه این‌ها هم از الزامات این شغل بود، بی هیچ چیز دیگری. به شهربانو دل بسته بودی، او برایت نماینده ی لومپنیزم معصومانه ی آدم­هایی بود که روزگار همه چیز را از آنان دریغ داشته، نه دیواری برای تکیه دادن داشت، نه تکیه گاهی برای ایمان و آرامش، نه متاع دنیا، نه چیزی از تبار اخلاق و اعتقاد، و نه هرگز اندوخته­ای به اندازه­ی یک وعده غذا یا کرایه­ی ماشین. از بس که هیچ پیرایه­ای نداشت، مثل حباب سبک و شفاف بود، تنها گاهی کمی مهربانی از نهادش برمی­خاست که زیر دندان‌های طمعی حیوانی له می‌شد. ده سال از آن ماجرا گذشته، دوباره شروع نکن، شاید هم اگر شهربانو به تعهداتش عمل می‌کرد، همه چیز را فراموش کرده بودی.
سراسیمه بر بستر سرد سحرگاه نشستم، صدای اذان با خنکای لطیف و موج گذرنده­ی شب، درهم می‌آمیخت.
تو بالاخره باید تکلیفت را با این مسأله روشن کنی، وکالت یعنی چه؟ یک انجام وظیفه ی شغلی ساده و معمولی مثل همه ی کارهای دیگر؟ یا فعالیتی اجتماعی، داوطلبانه، مبتنی بر اخلاق، عدالت، اقناع وجدانی، انصاف و یک مشت پول شسته رفته و پاکیزه و یک تومار دراز بی سرانجام که تا بی نهایت می‌توانی ادامه‌اش بدهی؟ قرار است هر کاری قبول کردی با وسواسی بیمار گونه ورانداز کن، مبادا پایت از خط قرمز غلیظی که کشیده­ای بیرون برود؟ خفه شو، دیوانه‌ام کردی، باز همه چیز شروع شد، کارت را بکن و یک لقمه نان در بیاور، بخور و سرت را راحت به بالینی بگذار فلسفه بافی هیچ سودی ندارد، فقط ممکن است دیوانه‌ات بکند. حداقل یک تجربه بود. اصلاً به وجود تو در آن پرونده نیازی هم نبود، همه ی آن قصه ی طنز آلوده ی تلخ بدون تو هم به سلامتی تمام می‌شد.
* * *
اولین بار که دیدمش کنار دیوار یکی از شعبه­های دادگاه خانواده، با چادری سیاه و مقنعه و کیسه­ی لباس‌هایش و کیف مدرسه­ی دخترش و نایلون سفید مدارکش ایستاده، چهره­ی گرد بزرگش برافروخته و غرق اشک بود و دختر چهار ساله­ی رنگ پریده­ای که موهای زرد و نازکش از زیر مقنعه ی چرک سفید درآمده بود، گوشه ی چادرش را در دهان داشت.
قاضی نیک نهاد شعبه، خسته و درمانده گفت: صبح تا آن وقت نتوانسته معنی دعوای اثبات نسب را به شهربانو بفهماند. گفت برادر این زن ظاهراً به قتل رسیده اما دادگاه مربوط به قتل، او را به عنوان اولیاء دم نمی‌پذیرد چون نام فامیلش با برادر مرده یکی نیست. بردمش بیرون، روی نیمکت کنار راهرو نشاندمش، بی هیچ تأملی دست کرد توی کیسه­ی نایلونی که با وسواس و احتیاط نگهش می‌داشت و عکس جنازه­ی سیاه شده­ی خون آلود زخمی مرد جوانی را درست گرفت جلو چشمانم.
- «همین یک برادر را داشتم، هیچ کس دیگر را ندارم، نه پدر، نه مادر، نه خواهری، نه پولی، نه درآمدی، نه خانه ای. (چشمان درشتش را بهم می‌فشرد تا اشک بیشتری بر پهنه­ی صورتش بریزد) حالا چکار کنم، نامرد بی شرف با 17 ضربه ی چاقو کشتش. (باران اشک باز ایستاد) می گن داداشم با زنش رابطه داشته، (برقی در چشمانش درخشید) می گن پول­داران، قوم و خویشاش پولدارن، پول خوبی خواهند داد، این قدر به شه که من یک خونه بخرم».
گفتم من پرونده­ی قتل قبول نمی‌کنم و برگشتم به اتاق دادگاه.
- حاج آقا شما که می‌دانید من پرونده ی قتل و این جور کارها قبول نمی‌کنم، اصلاً بلد نیستم.
قاضی آرام خمیازه ای کشید، دستانش را به دو طرف باز کرد، تا خستگی‌اش را بتکاند.
- قتل که نه، شما یک زحمت بکش یک دادخواست اثبات نسب برایش بنویس، برادرش که به دنیا آمده، پدر و مادرش مرده بودند، یا زندانی و معتاد بودند و بچه را داده‌اند به خاله، او هم به نام خودش برایش شناسنامه گرفته، حالا باید آن شناسنامه باطل شود و ثابت کنید، جوان جان باخته، برادر این بوده، نه پسرخاله­اش، تا در دعوای قتل به عنوان ولی دم قبولش کنند.
* * *
- مجبور شدم یا خودم خواستم؟ .... چیزی به نام اجبار وجود ندارد، حرف آخر را همیشه خودت می‌زنی، اجبار بهانه­ای است که برای وجدانت می‌تراشی.
* * *
شهربانو گفت خاله‌اش هشت تا بچه داشت، برادر نوزادش را هم گذاشتند توی دامنش، پدرش مرده بود، مادر هم نبود. هرگز نفهمید پدرش آنقدر مواد مصرف کرده که کنار خیابانی مرده، یا اعدام شده؛ و مادرش کجاست، هیچ وقت از مادرش چیزی نگفت، او محو بود. خاله فقط لقمه نانی به کودک داده، او در 15 سالگی، معتاد، ولگرد و سابقه دار بوده و با زن همسایه که سارقی زندانی بود، رابطه ی نامشروع داشته.
* * *
شهربانو استشهادیه­ی محلی را آورد که خاله و شوهرخاله و اهالی محل شهادت می‌دادند، مقتول در واقع فرزند هیبت شهرنشین اصلی بوده و شناسنامه‌اش اعتبار ندارد. شوهرش را هنگام امضای قرارداد وکالت به همراه آورد. مرد رنگ پریده­ای با لبان بی­خون سفید رنگ گیج و منگ، که وقتی صحبت پول به میان می‌آمد هوشیار می‌شد و به دقت به چشمان من ذل می‌زد.
- این کارو برات انجام می دم ولی در پرونده­ی قتل شرکت نمی‌کنم.
- چرا؟ اخم کرد و جدی شد. - خوب سهم خودتو بر می‌داری.
- سهم خودم؟ با خود گفتم سهم تو از خون کودک آواره؟
- پسره پولداره به خدا، می­گن همشون قاچاقچین، پول خوب می­دن، می­بریمش بالای دار، طنابو که بکشن، باور کن هر چی بخوایم، می‌دهند، بعد تو سهم خودتو بردار.
- حرفش توهین آمیز بود، به خودم می‌پیچیدم، اما با خود گفتم، مهم اصابت لفظ توهین آمیز به تو نیست، مهم این است که چه کسی این را به زبان می‌آورد، این اصلاً معنی حرف‌هایش را نمی‌فهمد، فقر برهنه و خشنی او را از همه چیز تهی کرده بود.
و اینچنین راه دراز چند ساله­ی من آغاز شد. ابتدا باید دعوای اثبات نسب او به برادرش را طرح می‌کردم و بعد برایش گواهی انحصار وراثت می‌گرفتم. آنگاه بود که از خلال گفتگوهای شهربانو که همواره ملغمه­ی درهم و برهمی از راست و دروغ بود و بی محابا خیال و واقعیت را به هم می‌آمیخت، معلوم شد که مادربزرگ پیری دارد که در روستاهای مازندران نفس‌های آخرش را می‌کشد، و در کنار شهربانو، از مقتول کوچک ارث می‌برد. اصرار داشت وجود او را نادیده بینگارم اما دیگر نمی‌توانستم کوتاه بیایم. او هم حاضر نبود نام و نشان پیرزن را بر ملا کند، می‌گفت، دیه چقدر هست که قسمتی از آن را به دیگری بدهم، رنج‌ها را من کشیدم، گریه‌ها را من کردم، من دنبال کارها دویدم، پول‌ها برسد به او؟
دیری نپایید چهار مرد تنومند سیه چرده، که بر بازوها و گردن‌هایشان نام مادر و معشوق و نقش انتقام و خنجر و قلب‌های تیر خورده و گل‌های پرپر شده، به خط کودکان دبستانی خالکوبی شده بود، و به لهجه ی غلیظ روستاهای مازندران و به صدای بلند و زنگ دار سخن می‌گفتند، با سبیل‌های از بناگوش در رفته و موهای شقیقه تا میانه­ی صورت هجوم برده، پیرزن فرتوت تیره پوستی با موهای سفید نامنظم سیخ سیخ و جامه­های ژنده را که سر کوچکش روی گردن لاغر به آهنگی منظم، بی وقفه پایین و بالا می‌رفت، را آوردند و گذاشتند روی صندلی مقابل من. پیرزن که حالا از برکت کشته شدن نوه­ی ناشناخته، پیش پسرها عزت و احترام پیدا کرده بود، رو به من، پی در پی الفاظ نامفهومی ادا می‌کرد و پسرانش اشاره می‌کردند که از کشته شدن نوه‌اش بی قرار است و برای او گریه می‌کند. 
مادربزرگ پیدا شده بود با اسم و رسم و شناسنامه، اما آن کودکی که در ردیف دراز نام‌های پسران او زیر صفحه ی دوم شناسنامه‌اش به عنوان پدر شهربانو جا خوش کرده بود، هیبت مطرب بیابانی بود نه شهرنشین اصلی، نام فامیل این پدر ربطی به شهربانو نداشت. عموها می‌گفتند: حتماً نام فامیلش را عوض کرده، ما هم می‌خواستیم عوض کنیم، راستش وقت نشد. او رفته شهر، فامیلش را عوض کرده.
دیر زمانی وقت لازم داشتیم که استعلام دادگاه را ببرند مازندارن و نامه­ای بیاورند که توضیح بدهد چگونه مطرب بیابانی، تبدیل به شهرنشین اصلی شده است. در این میان از بخت بد من و یا مادربزرگ، پیرزن مرد و عموها شدند جانشین قانونی او. آن‌ها که بعداً فهمیدم روزگاری دور به همراه دسته­ای بزرگ از خویشاوندان، کولی­وار از بیابان‌های قحطی زده­ی زابلستان به روستاهای سبز مازندران گریخته‌اند.
عموها می‌آمدند و می‌رفتند و با صدای رسا، از حق خود برای قصاص می‌گفتند و در میانه ی دفتر من بینوا، با تعصب و غیرت و با تأکید بر شرف و آبروی فراوان، با رگ‌های گردن برجسته و چشمان از حدقه بیرون زده، نمایش اعدام را موبه­مو اجرا می‌کردند. یک نفر می‌ایستاد و می‌گفت طناب را من می‌اندازم گردنش، برادر دیگر می‌پرید وسط، چهارپایه را من می‌کشم؛ و شهربانو به موقع مداخله می‌کرد، ولی نمی‌کشیم ها. پول می‌دهند، می‌دانم که خواهند داد، سهم من بیشتر است، اگر قرار باشد کسی طنابو بندازه منم، و رو به عموها مبادا واقعاً چهارپایه رو بکشین.
- اصلاً ما او را می‌کشیم، به تو کاری نداریم. این پول‌ها ارزش چشم پوشی از اعدام را ندارد. گویی چهره‌اش حکایت از مزه کردن طعم شیرین مرگ پسرک داشت، اصلاً سهم تو را هم می‌دهیم و شهربانو آشفته می‌گفت: شما پول از کجا دارین، منو سرکار می ذارین، یک سال دیگر علاف میشم، صاحب‌خانه جوابم کرده، بذارین پولشو بگیرم، بلکه دو تا اتاق بتونم بخرم.
و آیین اعدام تکرار می‌شد و در جایی باز به درخواست شهربانو متوقف می‌گشت.
من مشمئز و سرخورده به خود می‌پیچیدم و به جان می‌آمدم و با خود فکر می‌کردم واقعاً چه اتفاقی می‌افتد که یک وکیل، ناچار می‌شود، با وجود انزجاری اینچنین، راه رفته را تمام کند، چرا نمی‌توانستم پرونده را پرت کنم توی صورتشان؟ دلم برای قاتلی که اگر کنار می‌رفتم به دستان اینها می‌افتاد می‌سوخت؟
پرونده­ی قتل را هم قبول کردم و هرگز نفهمیدم چگونه بر خویشتن خود غلبه کردم و رفتم آنجا مقابل میز قضات ایستادم و تقاضا کردم آدمی را بر دار کشند.
جنایتکار مخوف، جوانک 17-18 ساله­ی کوچک اندام سبزه رویی بود، سرشار از شرمساری که با زنجیرهای سنگین به پا و دستان بسته، سرش را به تأنی بالا می‌آورد تا چشمان پر از اندوه و وحشت خود را به دادگاه بدوزد.
- قبول دارم، وقتی آزاد شدم، آمدم خانه دیدم با زنم توی خانه است، چیزی نگفتم روز بعد باز دوباره آمد، چاقوی آشپزخانه را زدم زیر پیراهنم، گفتم بیا برویم باغ کناری قدمی بزنیم، یک ضربه زدم توی شکمش، نیفتاد دوباره زدم، نمرد، 17 بار زدم.
به چه جرمی زندان بودی؟
- سرقت
- چه دزدیده بودی؟
- دو کیسه برنج، یک کارتن روغن، یک کارتن رب گوجه، یک کارتن سیگار.
این‌ها را برای چه می‌خواستی؟
- زنم عقد بود، می‌گفتند باید جشن عروسی بگیری.
- زنش حالا دختری 15 ساله بود. با چادر زندانی‌ها آمده بود و به رابطه­ی نامشروع اقرار کرد، گفت از کودکی با مقتول همسایه و همبازی بود. شوهرم که رفت زندان، تنها بودم، مقتول می‌آمد می‌نشست با هم حرف می‌زدیم، فقط با هم حرف می‌زدیم!
وکیل تسخیری دفاعی نداشت، گفت قتل ناموسی بوده، احساسات موکل تحریک شده، جوان است. خانواده­ای بالای سرش نبوده، به خود رها شده بوده و تقاضای بخشش می‌کرد.
- بعد از دادگاه روبرویش ایستادم، ببین باید این‌ها را راضی کنی وگرنه هیچ امیدی نیست.
گفت هیچ چیز ندارم، پدر و مادرم مرده‌اند، خواهرم، شوهرش اعدام شده و توی خانه­ی مردم کار می‌کند، برای خرج دو دخترش، و برادرم کارگر سر گذر است.
- قوم و خوبش، هم ولایتی؟
سر تکان داد، گریه می‌کرد.
- فردای آن روز زن جوانی با چادر مشکی که به دقت و وسواس گرد صورت نگه می‌داشت، به همراه دو مرد سیاه پوش به دفتر من آمدند، خواهر و بستگان قاتل بودند، زن نجیبانه می‌نگریست. من سیاه بختم، شوهرم اعدام شده، دو تا دختر دارم، پدر و مادرم مرده‌اند، و با ته لهجه­ای از مردم بلوچستان، تکرار می‌کرد. والله، به خدا سوگند، هیچ چیز نداریم. مدتی است دنبال پولیم، رفته‌ام به روستایمان، دستم را پیش همه دراز کرده‌ام، مردم روستا فقیرند، دختر 13 ساله‌ام را عروس کرده‌ام، که یک نان خور کم شود، یک سال است دنبال جهیزیه کمیته امدادم، حالا همان را فروخته‌ام 500 تومان شده، 500 هزار تومان توی حساب دختر کوچکم هست، که یک خیریه چند سالی است، برای او پس انداز کرده، 5-6 میلیون تومان هم از مردم روستا جمع کرده‌ام، تو را به خدا راضی‌شان کن، خیرش را می‌بینی و التماس می‌کرد.
پیغام را به شهربانو رساندم، بر آشفت، خون به چهره‌اش هجوم آورد و روبرویم ایستاد و دست‌هایش را به کمرش زد.
- شما وکیل ما هستی یا آن‌ها؟ این همه زحمت کشیدم برای 6-7 میلیون؟ یکدست به کمرش زد و انگشت دست دیگرش را به نشانه ی تهدید مقابلم نگه داشت، می­کشمش! راحت، مثل آب خوردن می کشمش، حالا که خدا نمی­خواد من خونه بخرم، منم اونو می‌کشم. اصلاً من نخوام، عموهام می­کشن.
* * *
پرونده­ی قتل میان دادگاه بدوی، دیوان عالی کشور و اجرای احکام و دفتر رییس قوه ی قضاییه می‌رفت و می‌آمد و زمان کش می‌آمد. شهربانو 15-10 روز یک بار می‌آمد. خسته و خواب آلود و غبار گرفته از راه می‌رسید، با همان توشه ی همیشگی و دختر کوچک. چند ساعتی کنار منشی می‌نشست، چای و نانی می‌خورد و بلند بلند حرف می‌زد و صحنه ی قتل را بازسازی می‌کرد، لختی اشک می‌افشاند، لختی می‌خندید و رویای خریدن خانه را پیش چشمان تصویر می‌کرد، دوتا اتاق، نزدیک کرج. خانه دارد گران می‌شود، هر بار که می‌روم، قیمت می‌کنم. این‌ها باید پول بیشتری بدهند ها! بعد از گرسنگی‌اش می‌گفت، از تنهایی­اش، از بی پولی و دست آخر سری به من می‌زد، گله و شکایت می‌کرد که پرونده به طول انجامیده کرایه­ی راه برگشتش را می‌گرفت و می‌رفت.  
به دنبال مددکاران قاتل راهی زندان شدم، ساعت‌ها معطل آن‌ها شدم که دور شهر به دنبال خانواده­های زندانیان بودند. مددکار جوان گفت که سخت در پی پول است. می‌گفت محله­ی آن‌ها را خانه به خانه رفته‌ایم، به روستایشان هم سفر کرده‌ایم، تا به امروز 15 میلیون تومان جمع کرده‌ایم، مردم از 10 هزار تومان پول داده‌اند تا 500 تومان و یک تومان.
- گفتم فایده­ای ندارد. باور کنید این زن رضایت نمی‌دهد.
شهربانو و عموهایش را صدا کردم.
- ببینید این هم یک بچه است. تازه 18 ساله شده، فقط یک اتفاق کوچک باعث شده او قاتل باشد و برادر تو مقتول، وگرنه ممکن بود حالا تو در جایگاه خواهر او ایستاده باشی، این بچه که حالا شده قاتل، هیچ چیز در زندگی نداشته، بی­تردید حق او بوده که سر سفره­ی پدر و مادرش بزرگ شود، مدرسه برود، درس بخواند، و در رؤیا او را دیدم شلوار جین و پیراهن روشن آستین کوتاه پوشیده موهایش را آب و شانه کرده، کیف چرمی به دست، جلو دانشکده­ی پزشکی سر کوچه­مان از ماشین پیاده می‌شود.
- داداش من آدم نبود؟ 17 ضربه. نگاه کن و عکس را دوباره بیرون آورد. به جای اون قاتل بی همه چیز به این نگاه کن، داداشم را کشته، تکه تکه کرده، من بی­کس مانده‌ام، تنها شده‌ام، هیچ­کس را ندارم، مکث کرد، ایستاد، می‌کشم، و روبه عموها، قاطعانه- می‌کشیم.
و عموها ایستادند، نمایش دوباره شروع شد.
- می کشیمش.
- چند دقیقه نپایید دوباره نرم شد، آمد نزدیک من، گردنش را کج کرد، گریه می‌کرد -لا اقل یک خانه بخرم.
مددکار زندان مردی حدود 40 ساله، با قامت بلند که به لهجه ی غلیظ مشهدی حرف می‌زد، بارها به دفتر من آمد. دلسوزانه تلاش می‌کرد. پول‌ها به 25 میلیون تومان رسید و پرونده پس از آن­همه کش و قوس چند ساله و یک بار رفتن به دیوان کشور و دو بار ارسال به تهران برای استیذان از رییس قوه، به فرجام رسید و زمان اجرای حکم اعدام ابلاغ شد.
شهربانو خبر داشت. جواب تلفنم را نداد. عموهایش هم. هراس سراپایم را فرا گرفته بود. سحرگاه فردا او می‌میرد. هر چند می‌دانستم این‌ها راضی می‌شوند و پول، هر چقدر کم، اولین و والاترین هدف آن‌ها است، باز هم می‌ترسیدم. از آن نمایش منفور، وحشت داشتم. آن شب تا صبح در بستر نشستم. تاریکی اتاق، به فاجعه عمق و غنای هراس انگیزی می‌بخشید.
خواب مرا در میان می‌گرفت، رؤیا آغاز می‌شد، سپیده دم سرد، تاریک روشنای آسمان، خواهر گریان از خود بیخود شده، عموها ایستاده شق و رق و شهربانو، شهربانو طناب را می‌انداخت، چهارپایه به هوا می‌جهید، طناب کشیده می‌شد، از خواب می‌پریدم و سخت تلاش می‌کردم بیدار بمانم تا خواب هرگز دوباره آن رؤیا را باز نگرداند.
ساعت 5/5 صبح تلفن همراهم زنگ زد، مددکار زندان بود. گفت بخوابید خانم … تمام شد. به سی تومان توافق کردند.
روز بعد شهربانو آمد، شادی‌اش را پنهان می‌کرد، بی قرار بود، گفت: خداییش کاری برایمان نکردی، وکیل دیگر گرفته بودیم 60 تومان کمتر نمی‌گرفتیم، این‌ها داشتند ها! و شیطنت همیشگی به چهره‌اش بازگشت. سرآخر، می‌توانی یک کاری برایم بکنی؟ نگذار عموهایم سهم ببرند. این پول چقدر هست که تکه پاره بشود؟
- گفتم حیا کن دختر، پرونده­ی اثبات نسب، انحصار وراثت، قتل، آن­همه جان کندن برای جور کردن مدارکت، آن همه وقتی که برای تو و عموهایت صرف کردم، لااقل کمی شرف داشته باش. سه سال است که درگیر توأم حالا این سپاس­گزاری توست؟
- گفت ببخشید معذرت می‌خواهم ولی عمراً بیشتر کارها را خودم کردم، اگر مدارکم را از شمال نمی‌آوردم تو چه کاری می‌توانستی بکنی؟
از کیسه­ی پلاستیکی، یک چک کشید بیرون، 10 میلیون برای فردا، بقیه‌اش را هم تا دو ماه دیگر می‌دهند، فردا کی برویم بانک؟
- من بانک نمی‌آیم، خودت برو، پول من را هم بگیر بیاور.
- من تا حالا بانک نرفتم بلد نیستم.
همراهش رفتم، حساب بانکی نداشت که چک بین بانکی بدهند، به دسته­های اسکناس حریصانه و بیم ناک نگاه می‌کرد، این صد هزار تومنه؟
شهربانو در همه­ی زندگی‌اش صد هزار تومان پول یکجا ندیده بود و حالا 10 میلیون.
- پول را گرفت و رفت، شوهر و خویشان او بیرون در منتظر بودند. گفت فکر نکنم بشه خانه خرید. در ضمن برای شما بعداً پول می‌آورم، تو که وضعت خوب است. شاید امروز قولنامه کنم.
و چشمان من بسته­های پول را که لابلای ژنده پاره­های شهربانو در کیسه پلاستیکی پنهان می‌شد را، تا سر پیچ خیابان دنبال کرد.
شهربانو رفت، خبری از او نشد، چندی بعد مددکار زندان زنگ زد گفت: این آمده مابقی پول‌ها را بگیرد، با شما حساب کتاب کرده یا نه. گفتم نه. خندید. از روی بدجنسی نبود، آدم نیک نفسی بود.
چند ماه بعد دوباره سر و کله‌اش پیدا شد. با همان لباس‌های چپانده در کیسه و چادر گلدار مشکی نو، و دخترش. از دیدنش وحشت کردم. چشمانش به طور شگفت انگیزی از حدقه بیرون زده بود و لاغر شده بود. گفت، بیمار شده‌ام، نتوانستم خانه بخرم، پول که به ما رسید خانه‌ها به شدت گران شد، دو برابر، سه برابر. شوهرم گفت پول‌ها را بده به من، بزنم به کار. نگو بی شرف رفته داده مواد خریده، بعد با مواد دستگیر شد، افتاد زندان، وضعمان از اول هم بدتر شده، من چند تا از این‌ها را قایم کرده بودم، هر کار کرد بهش ندادم. بیا. با سرافرازی، سه بسته اسکناس صد هزار تومانی گذاشت روی میز من، و شروع کرد به گریه کردن، داداشم را کشتند، 17 ضربه چاقو زدند، تکه تکه کردند، هیچ کس را ندارم، شوهرم رفت زندان، صاحب‌خانه انداختم بیرون، با بچه­ام آمده‌ام و خانه­ی خاله‌ام، همان که برادرم را بزرگ کرده.
- یک بسته از اسکناس‌ها را دادم به خودش و روانه‌اش کردم.
دوباره برگشت به اتاق که وکالت شوهرم را قبول ...، روی برگرداندم و هرگز چیزی نگفتم.
- آن دو بسته دیگر پول روی میز مانده بود و روی دل من سنگینی می‌کرد، منشی آمد توی اتاق، دختر زرنگیست، وقتی عصبی‌ام با احتیاط رفتار می‌کند و هوایم را دارد.
با گردن کج، محتاطانه گفت، …. قسط هاتونو می خواین چکار کنین؟
- دو بسته اسکناس را برداشتم و به طرفش پرت کردم.
دستهایم به چرک لزج و چسبناک پول‌ها آلوده بودند.
 
( برگرفته از فصلنامه وکیل مدافع - ارگان داخلی کانون وکلای دادگستری خراسان، سال سوم، شماره هشتم و نهم/ بهار و تابستان 1392)
 
 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





: مرتبه
[ برچسب:, ] [ ] [ چرخکاریان ( وکیل پایه یک دادگستری ) ]
درباره وبلاگ

خوش آمدید ........................................ قبول وکالت در کلیه دعاوی حقوقی ، کیفری ، ثبت و... ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,, در کلیه محاکم استان تهران ، البرز و یزد ..............................................
ترمينولوژي حقوق
امکانات وب
وب سايت حقوقدانان جوان ايران

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 56
بازدید ماه : 238
بازدید کل : 207628
تعداد مطالب : 264
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

موسسه حقوقی چرخ کاریان

این صفحه را به اشتراک بگذارید